هدیه دلتنگی

مطالب وبلاگ را چگونه ارزیابی می کنید؟

آمار مطالب

کل مطالب : 237
کل نظرات : 29

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 4

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 19
باردید دیروز : 1
بازدید هفته : 34
بازدید ماه : 92
بازدید سال : 3960
بازدید کلی : 86014

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان صاحبدلان و آدرس sahebdelan.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 19
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 34
بازدید ماه : 92
بازدید کل : 86014
تعداد مطالب : 237
تعداد نظرات : 29
تعداد آنلاین : 1



تبلیغات
<-Text2->
نویسنده : مرتضـی کریمی
تاریخ : 25 خرداد 1389
نظرات

حالا برو عروسك رو بگذار سر جاش. و دست پسرك رو رها كرد و به طرف ديگر فروشگاه رفت.
به آرامي به پسر نزديك شدم و از او پرسيدم: عروسك رو براي چه كسي مي خواهي بخري؟ آرام و با بغض گفت: براي خواهرم. گفتم: مگر خواهرت كجاست؟ گفت : يك هفته است كه رفته پیش خدا و ادامه داد: بابا مي گه مامان هم داره مي ره پيش خدا و پیش خواهرم. من مي خوام اين عروسك رو بدم تا مامان براش ببره، به بابا گفتم به مامان بگه تا برگشتن من از فروشگاه منتظرم بمونه و ناگهان بغضش تركيد و با گريه اي سوزناك گفت: من خيلي دلم براشون تنگ مي شه. ولي بابا مي گه خواهرم اونجا خيلي تنهاست و ممکنه که بترسه...
در همين لحظه يه عكسي رو از داخل جيبش در آورد و به من نشون داد (يكي از افراد داخل عكس خود پسرك بود) و گفت: مي خواهم اين عكس رو بدم مامان تا با خودش ببره و هروقت كه دلشون برام تنگ شد، به اين عكس نگاه كنند . من خيلي از شنيدن صحبتهاي پسرك ناراحت شدم و دلم مي خواست يه جوري كمكش كنم. يكدفعه يه فكري به سرم زد و به آرامي و به طوري كه اون پسرك متوجه نشود، دست در جيبم كردم و مشتي اسكناس در آوردم و به او گفتم: بيا دوباره پولهايت را بشمريم، شايد اندازه باشد. گفت: عمه خيلي شمردتشون، ولي هنوزم كمه... با بي ميلي پولهايش را در دستم ريخت . پولها را برايش شمردم و به او گفتم:

اين پولها كه خيلي زياده و تو مي توني با اين پول، اون عروسك رو بخري. پسرك خوشحال به دستهايم نگاه كرد و با صدائي لرزان از خوشحالي گفت: اين پولها اينقدر هست كه براي مامانم گل رز سفيد بخرم؟ آخه مامانم گل رز سفيد خيلي دوست داره.

ديگر نتوانستم جلوي اشكهايم را بگيرم. بوسه اي بر پيشاني پسر زدم و گفتم: آره عزيزم مي توني هر چند تا كه دوست داري براي مامانت گل رز بخري .و در همين لحظه به خاطر نگاههاي پر از تعجب عمه پسرك مجبور شدم، آنجا را به سرعت ترك كنم. از فروشگاه كه خارج شدم به یاد مطلبي كه هفته گذشته در روزنامه خوانده بودم، افتادم: مادر و دختري حين گذشتن از خيابان با اتوبوسي تصادف كرده بودند. دختر در دم مرده و مادر در حال كما به سر مي برد. تا صبح روز بعد با اين فكر كلنجار مي رفتم كه آيا اين مطلب به اون پسرک ربطي دارد يا نه. صبح روز بعد نيروي بي اراده مرا به سمت كليسايي كه در روزنامه به آن اشاره شده بود، كشاند.
داخل كليسا يك تابوت بود كه روي آن يك عروسك بود ودر بغل عروسك يك عكس و چند شاخه گل رز قرار داشت....

 


تعداد بازدید از این مطلب: 253
موضوعات مرتبط: عاشقانه , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








عشق را در زندگی فریاد می زنیم اما افسوس... که در هیاهوی بی رنگ عاطفه ها گاهی قلب را در گرو اندکی محبت می گذاریم و اینگونه قلب را بدون دریافت چیزی از دست می دهیم و ما هم می شویم یک بی عاطفه...


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود